مرجع خبری رئال مادرید : اردا گولر ستاره ترکیه ای رئال مادرید نامه ای احساسی و جذاب را با روایت دوران زندگی خود نوشت:

به همه‌ی کودکان سرزمین زیبایم:

اکنون زمان آن رسیده است که داستان زندگی‌ام را برای شما بازگو کنم؛ تمام آن را. من بسیار درباره‌ی آینده‌ی کشورمان به‌عنوان یک ملت فوتبالی می‌اندیشم. صمیمانه امیدوارم که مسیر من بتواند الهام‌بخش برخی از شما باشد و به شما نشان دهد که برای دختران و پسران در ترکیه، هر چیزی ممکن است.

تنها چند سال پیش، من نیز یکی از شما بودم. موضوعی جالب به ذهنم می‌رسد… زمانی که دوازده ساله بودم، تمام ذهنم مشغول خرید یک دستگاه پلی‌استیشن بود. نمی‌توانید تصور کنید که تا چه اندازه مشتاق بودم یکی داشته باشم. هر روز از پدرم درخواست می‌کردم. تنها آرزویم داشتن بازی فیفا 17 بود. در واقع، من در کودکی زیاد اهل بازی‌های ویدئویی نبودم، زیرا بیشتر وقت خود را صرف فوتبال بازی کردن در خیابان می‌کردم. اما یک روز، یکی از دوستانم یک دستگاه پلی استیشن 4 همراه با بازی فیفا 17 خرید، و آن روز برای ما یکی از بهترین روزهای زندگی‌مان شد.

وقتی حالت حرفه‌ای بازی را دیدیم که شخصیت اصلی آن فردی به نام «الکس هانتر» بود، ذهنمان مبهوت شد. آیا الکس هانتر را به یاد دارید؟ شاید برخی از شما هنوز بسیار کم‌سن باشید. در بازی فیفا 17 حالتی به نام «سفر» وجود داشت و بازیکن در نقش نوجوانی گمنام قرار می‌گرفت که تلاش می‌کرد توجه باشگاه‌های بزرگ را جلب کند. اگر در این مسیر موفق می‌شدید، صحنه‌ای نمایش داده می‌شد که در آن بازیکن از تونل ورزشگاه در کنار ستاره‌هایی چون کریستیانو رونالدو وارد زمین می‌شد.

برای ما، این بازی چیزی فراتر از یک سرگرمی بود. رؤیای حقیقی‌مان بر صفحه‌ی تلویزیون به تصویر کشیده می‌شد. آن‌چنان به این بازی علاقه‌مند شده بودیم که هر بار از خانه‌ی دوستم بازمی‌گشتم، با التماس از پدرم درخواست خرید پلی استیشن 4 می‌کردم. می‌گفتم: «دانش‌آموز خوبی خواهم شد و سخت تلاش خواهم کرد»، اما همان‌طور که با خانواده‌های ترک آشنایی دارید، پدرم برای مدت طولانی فقط می‌گفت: «کمی صبر کن، باید ابتدا چند مسئله را سامان دهم…»

دقیقاً متوجه منظورش نمی‌شدم، اما روزی که از مدرسه بازگشتم، جعبه‌ای روی میز آشپزخانه قرار داشت. شکل آن دقیقاً شبیه به جعبه‌ی پلی‌استیشن بود. از شدت هیجان دیوانه شدم. با نگاهی ناباورانه به پدرم نگاه کردم، گویی می‌خواستم بپرسم: «واقعاً؟» و او پاسخ داد: «بله، واقعاً.»

زمانی که دستگاه را روشن کردم، متوجه شدم که بازی‌های متعددی بر روی آن نصب شده‌اند. نیازی به استفاده از دیسک نبود. همه‌چیز بیش از حد خوب به نظر می‌رسید. با خود فکر کردم: «من برای یک بازی این همه خواهش کردم، اکنون او بیست بازی به من داده است؟»از او پرسیدم: «پدر، آیا در قرعه‌کشی برنده شدی؟» پاسخ داد: «در واقع… یک معامله کردم.» پرسیدم: «در فروشگاه؟» گفت: «نه، نه… در بازار…»

بعداً متوجه شدم که بازی FIFA من فاقد حالت “سفر” بود. اثری از الکس هانتر نبود. نام برخی بازیکنان و تیم‌ها عجیب و غریب بود. زمانی که می‌خواستم نقش کریستیانو رونالدو را بازی کنم، باید تیمی به نام «MD White» را انتخاب می‌کردم. نزد پدرم رفتم و پرسیدم: «مطمئن هستی که نسخه‌ی درست فیفا را خریدی؟ به‌نظر می‌رسد چیزی درست نیست.» پاسخ داد: «بله، مطمئنم. آیا امتحان کردی آن را خاموش و روشن کنی؟» گفتم: «پدر…» او گفت: «شاید مشکل از اینترنت باشد.»

برای هفته‌ها به همین صورت بازی کردم. چون هیچ‌گاه بازی فوتبالی دیگری جز فیفا انجام نداده بودم، تصور می‌کردم که نسخه‌ی من فقط متفاوت است. اما روزی دوستانم به خانه‌مان آمدند تا بازی کنیم. آن‌ها پس از چند دقیقه گفتند: «آردا… این دیگر چیست؟» پاسخ دادم: «منظورتان چیست؟ این بازی فیفاست.» آن‌ها گفتند: «نه، واقعاً این چه بازی‌ای است؟ باشگاه فنرباغچه کجاست؟ این اسامی عجیب چیست؟ پدرت فریب خورده است.» همه‌ی آن‌ها شروع به خندیدن کردند. من نیز سعی کردم همراهشان بخندم، اما در واقع بسیار شرمنده شده بودم.

با این حال، برایم اهمیتی نداشت که نسخه‌ای تقلبی از فیفا داشتم. من همان را نیز دوست داشتم. نیازی به زمین واقعی یا دروازه‌ی استاندارد یا کنسول جدید نداشتم. حتی اگر سنگ‌هایی به‌عنوان تیرک دروازه استفاده می‌شد، باز هم احساس خوشبختی می‌کردم. این همان ذهنیت ترکی است. منظورم را متوجه می‌شوید؟ من در خانواده‌ای ثروتمند رشد نکردم. فرزند یک فوتبالیست نبودم. در طبقه‌ی اول یک آپارتمان در آنکارا زندگی می‌کردم، با مادری خانه‌دار و پدری که مغازه‌ی خُرده‌فروشی کوچکش به‌تازگی ورشکست شده بود. چرا ورشکست شد؟ خب… این پاسخ ۹۹ مورد از ۱۰۰ پرسش در ترکیه است: فوتبال.

بیایید درباره‌ی پدرم صحبت کنیم. او تا چه اندازه عاشق فوتبال بود؟ اجازه دهید برایتان توضیح دهم. وقتی هنوز به‌سختی می‌توانستم راه بروم، پدرم بادکنک‌هایی را در سمت چپم قرار می‌داد تا با پای چپ به آن‌ها ضربه بزنم. او می‌خواست من چپ‌پا باشم. او فقط هوادار فنرباغچه نبود، بلکه با تمام وجودش فنرباغچه را زندگی می‌کرد. همیشه می‌گفت: «رگ‌های ما زرد و آبی‌اند.» به یاد دارم یک‌بار وقتی در دربی گل زدیم، آن‌چنان از روی مبل به هوا پرید که چراغ سقف را شکست. زمانی که در سال ۲۰۱۰ در آخرین روز لیگ قهرمانی را از دست دادیم، جعبه‌ای را لگد زد و پایش آسیب دید؛ درست مانند شخصیت‌های کارتونی.

به لطف پدرم، من از همان لحظه‌ی تولد فنرباغچه‌ای بودم؛ تقریباً به‌معنای واقعی کلمه. یکی از نخستین آرزوهایم این بود که یک مسابقه را از نزدیک ببینم. گرفتن بلیت به‌صورت آنلاین تقریباً غیرممکن بود. باید انگشتت را روی دکمه‌ی «بارگذاری مجدد» نگه می‌داشتی و وقتی ساعت به ۱۳:۰۰ می‌رسید… تَق تَق تَق تَق تَق تَق تَق!!! ساعت ۱۳:۰۱: همه‌ی بلیت‌ها فروخته شده. هر بار همین اتفاق می‌افتاد.

اما در سال ۲۰۱۴، زمانی که ۹ ساله بودم، فنرباغچه با حکم محرومیت از حضور تماشاگر مواجه شد، و به‌جای آنکه ورزشگاه را ببندند، تصمیم گرفتند فقط به زنان و کودکان اجازه‌ی ورود بدهند. ما می‌دانستیم که این فرصت ماست، بنابراین شب قبل از آغاز فروش بلیت، پدر و مادرم، خواهرم و من سوار ماشین شدیم، پنج ساعت تا استانبول رانندگی کردیم و در برابر باجه‌ی فروش بلیت صف کشیدیم. ساعت پنج صبح به آنجا رسیدیم و تا زمان باز شدن دفتر، در ماشین خوابیدیم.

نفر سوم صف بودیم. باورنکردنی بود. صبح روز بعد، نمی‌توانستیم باور کنیم که بلیت‌ها در دستان‌مان است. رفتن به ورزشگاه شکری سراج‌اوغلو برای نخستین‌بار، مانند ورود به سرزمین اسرارآمیز رؤیاها بود. از پله‌ها بالا می‌روی و با هر گام، اندکی بیشتر از سکوها و زمین را می‌بینی، تا آنکه ناگهان… می‌رسی. چمن در برابر چشمانت گشوده می‌شود و سپس صدای تماشاگران به گوشت می‌رسد… حیرت‌انگیز است. در آن مسابقه مردی در سکوها نبود، اما یقین دارم که اگر کل ورزشگاه را فقط با کودکان پر کنید، باز هم جو آن از بهترین‌های جهان خواهد بود.

در بخشی از مسابقه، من واقعاً عزیز ییلدیریم را در زمین دیدم. حتی در نه سالگی هم او را می‌شناختم. دویدم تا بتوانم او را از نزدیک ببینم و آن‌قدر هیجان‌زده بودم که فراموش کردم به مادرم بگویم کجا می‌روم. ناگهان او به صندلی‌ام نگاه کرد و گفت… «صبر کن، آردا کجاست؟» بیست دقیقه تمام فکر می‌کرد مرا گم کرده است. خوشحال نبود. (مادرم، ببخشید!) وقتی آن صدا را می‌شنوی و آن چمن را می‌بینی، انگار در بهشت هستی. کودکان عزیز، امیدوارم همه‌ی شما روزی این حس را تجربه کنید.

ورزشگاه تقریباً به‌طور خنده‌داری بهتر از هر آنچه در خانه داشتم بود. بیرون از آپارتمان‌مان، من در زمین بسکتبال با بچه‌های بزرگ‌تر محله بازی می‌کردم. یا در مدرسه مشغول بازی بودم. یا در پارکینگ، جایی که بعضی وقت‌ها شیشه‌ی ماشین‌ها را می‌شکستم و پدرم مجبور می‌شد خسارت آن‌ها را بپردازد. اما دلیل ورشکستگی ما این نبود.

ماجرای اصلی این بود که معلم ورزشم، شخصی به نام محمود، روزی در ۹ سالگی به پدرم گفت که من باید به آکادمی فوتبال گنچلربیرلیغی بپیوندم. پدرم ابتدا مخالفت کرد، چون آنجا بیش از یک ساعت با خانه‌مان فاصله داشت، اما محمود چیزی در من دیده بود و پدرم را قانع کرد. پدرم شروع کرد به بردن من به تمرینات، و هر وقت خودش نبود، مغازه را به شریکش می‌سپرد. دقیقاً نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد، اما یک روز پدرم مرا کنار کشید و گفت: «پسرم… باید مغازه را ببندیم.»

ما دیگر کسب‌وکاری نداشتیم.آن مغازه تنها منبع درآمد خانواده بود. در آن دوران به‌خاطر دارم که دوستانم مرا برای خوردن وافل دعوت می‌کردند، و آدم نمی‌تواند بگوید: «ببخشید، پولش را ندارم.» من همیشه می‌گفتم خیلی خسته‌ام، یا اینکه «نمی‌توانم بیایم».

خوشبختانه همیشه غذایی روی سفره‌مان بود. می‌دانم که کودکانی هستند که حتی زیر سقفی برای خوابیدن ندارند. در دل، می‌دانستم که خوش‌شانس هستیم. پس از مدتی، والدینم مغازه‌ی جدیدی باز کردند. این مسئله وضعیت‌مان را کمی بهتر کرد، اما زمانی که چند سال بعد فنرباغچه خواهان من شد، نمی‌توانم بگویم که تنها دغدغه‌ی ما فوتبال بود. ما به پول نیاز داشتیم.

ما سه ماه را صرف تصمیم‌گیری کردیم، زیرا چنین تصمیمی می‌تواند تمام زندگی‌ات را دگرگون کند. در آن زمان سیزده سال داشتم و والدینم نمی‌خواستند که خانه را ترک کنم. رؤیای من این بود که برای فنرباغچه بازی کنم، اما در عین حال می‌دانستیم که این تصمیم، بسیار بزرگ و همراه با ریسک زیاد است. هیچ‌کس نمی‌توانست مطمئن باشد که من روزی به یک فوتبالیست حرفه‌ای تبدیل خواهم شد.

در نهایت پدرم گفت: «اگر قرار است غرق شوی، در دریای بزرگ غرق شو.» و منظور او استانبول بود. گفت: «اگر شش ماه بعد اوضاع خوب باشد، همه‌چیز را می‌فروشیم و پیش تو می‌آییم.» در روزی که آنکارا را ترک کردیم، پدرم همه‌ی عزیزان‌مان را گرد هم آورد؛ شاید حدود سی نفر. آن روز تولدم بود، بنابراین با یک کیک بزرگ جشن گرفتیم، اما مادرم بی‌وقفه گریه می‌کرد. هیچ‌گاه تولدی با این‌همه اشک ندیده بودم. به او قول دادم که موجب افتخارش خواهم شد و به‌زودی در استانبول دوباره کنار هم خواهیم بود. اما گفت‌وگویی که از همه بیشتر در ذهنم مانده، گفت‌وگویم با خواهرم بود؛ کسی که هشت سال از من بزرگ‌تر است.

دقیقاً پیش از آنکه سوار ماشین شویم و حرکت کنیم، خواهرم در چشمانم نگاه کرد و گفت: «آردا، باید یخچال را پر کنی.» یخچال را پر کن. این دقیقاً جمله‌ای بود که به زبان آورد. گفت: «آردا، باید این کار را انجام بدهی.»

در سیزده سالگی، درک چنین جمله‌ای دشوار است. تو در حال انجام بازی‌ای هستی که برایت جنبه‌ی تفریح دارد، اما ناگهان آینده‌ی خانواده‌ات به تو وابسته می‌شود. فقط به یاد دارم که در راه استانبول، هدیه‌ی تولدی را که از پدرم گرفته بودم، بیرون آوردم. یک دفترچه بود، و روی جلد آن عنوانی بزرگ نوشته شده بود: ARDA 10. آن را باز کردم و شروع به نوشتن رؤیاهایم کردم. شماره‌ی یک: بازی در تیم بزرگسالان فنرباغچه.

سپس پدرم دفترچه را دید و از من خواست نام تمام کسانی را که به من کمک کرده بودند بنویسم؛ شاید حدود بیست نفر، از جمله معلم ورزشم محمود. او هرگز موفق نشد بازی مرا در سطح حرفه‌ای ببیند. محمود عزیز، روحت شاد.

وقتی به آکادمی فنرباغچه رسیدیم، نگاهی به ساعت انداختم.۱۹:۰۷ بود. سال تأسیس باشگاه‌مان. شاید نشانه‌ای بود که باید آن‌جا باشم. اما زندگی واقعی، شبیه حالت «سفر» در بازی فیفا نیست. چند ماه بعد، آن‌قدر دلتنگ خانه شدم که می‌خواستم به آنکارا بازگردم. راستش را بخواهید، احساس می‌کردم باید از رؤیاهایم دست بکشم.

یک نکته را باید بدانید: آنکارا و استانبول تفاوت‌های بسیاری با یکدیگر دارند. هرچند آنکارا پایتخت کشور است، اما این استانبول است که پول و فرصت را در اختیار دارد. یک روز مدرسه به ما اجازه داد که هر لباسی که می‌خواهیم بپوشیم. دیگر خبری از لباس فرم نبود. بچه‌های محلی با لباس‌های برند ظاهر شدند. من همان لباس فرم مدرسه‌ام را پوشیدم. آن‌ها پرسیدند: «آردا، چه می‌کنی؟» و من گفتم: «اوه نه… یادم رفت. لعنتی.» اما حقیقت این بود که فراموش نکرده بودم. فقط چیز دیگری برای پوشیدن نداشتم.

در تیم نیز احساس انزوا می‌کردم، زیرا به رده‌ی سنی بالاتر منتقل شده بودم، همراه با شش یا هفت کودک محلی که مدت زیادی بود در باشگاه بودند. اما تنها کسی که اجازه‌ی بازی پیدا کرد، من بودم. آن‌ها می‌پرسیدند: «چرا این پسر از آنکارا بازی می‌کند؟» سیاست، حسادت، یا هر چیز دیگری در میان بود. مرا طرد کردند.

فقط چهار ماه پس از ورودم، مربی گفت: «آردا، تو کاپیتان ما هستی.» کودکان محلی بسیار ناراحت شدند. سپس مربی گفت: «آردا، شماره‌ی ۱۰ ما تو هستی.» دیگر کنترل خود را از دست دادند. همان‌طور که می‌دانید، شماره‌ی ۱۰ در ترکیه مقدس است، حتی در رده‌ی زیر ۱۴ سال. این فقط «بازیکن خلاق» نیست. این شماره برای ما نجات‌دهنده است. این الکس است — الکس واقعی. (در یوتیوب جستجو کنید، پشیمان نخواهید شد.)

برایم افتخار بزرگی بود، اما هم‌زمان احساس ترس نیز داشتم. از من خواستند که تمرینات ابتدایی را هدایت کنم: «زانو بلند! دو سرعت!» اما من از این کار خوشم نمی‌آمد. بسیار خجالتی بودم. دلتنگ خانواده‌ام بودم. روزی با خود گفتم: «دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم.» جرئت نداشتم این موضوع را به پدرم بگویم. غرورم اجازه نمی‌داد. بسیار دردناک می‌شد. اما می‌دانستم که خانواده‌ام به فکر مهاجرت به استانبول هستند، بنابراین به هم‌اتاقی‌ام گفتم: «برای پدرم پیام بفرست. بگو آردا حال خوبی ندارد.» او گفت: «واقعاً؟» پاسخ دادم: «بله، فقط بگو که به کمک نیاز دارد.» و جواب داد. پس از آن پیام، آن‌ها به استانبول نقل مکان کردند تا کنارم باشند. خانه‌شان را فروختند. مغازه‌شان را بستند. دوستان‌شان را ترک کردند. آن‌ها تمام آینده‌شان را بر پسر کوچک‌شان شرط بستند. اگر شکست می‌خوردم، همه‌چیز به پایان می‌رسید.

خوشبختانه پدرم کاری پیدا کرد، و من توانستم تنها بر فوتبال تمرکز کنم. به همراه تیم به تورنمنتی برای رده‌ی زیر ۱۷ سال در زاگرب رفتیم، و در آن آکادمی تصویری از لوکا مودریچ نصب شده بود. یکی از مربیان دستم را گرفت و گفت: «روزی خواهد رسید که مثل او خواهی شد.» واو. برای یک کودک، چگونه می‌توان به چنین جمله‌ای پاسخ داد؟

مدتی بعد، فنرباغچه مرا برای یک دیدار دوستانه با تیم بزرگسالان فراخواند. ۱۵ ساله بودم. حتی یک‌بار هم با تیم اصلی تمرین نکرده بودم. به یاد دارم که چقدر بازیکنان تیم بزرگسال قوی بودند. لوئیز گوستاوو… هشتاد کیلو عضله‌ی خالص. من؟ هیچ. پوست و استخوان.

فکر می‌کنم این اتفاق در آگوست ۲۰۲۱ رخ داد، زمانی که آقای ویتور پریرا مرا برای نخستین مسابقه‌ی رسمی‌ام فراخواند؛ دیدار خانگی مقابل اچ‌جی‌کی هلسینکی. بازیکنان زیادی مصدوم بودند، و وقتی در نیمه‌ی دوم یکی از بازیکنان مصدوم شد و نتوانست ادامه دهد، آقای پریرا به نیمکت نگاه کرد و دید تنها سه بازیکن باقی مانده‌اند. یکی دروازه‌بان بود. دومی هم دروازه‌بان بود. سومی پسرکی ۱۵ ساله بود که بیشتر شبیه توپ‌جمع‌کن بود. گفت: «آردا، آماده شو.»

قلبم با سرعتی غیرقابل توصیف می‌تپید. وقتی پلی‌استیشن بازی می‌کنی، فقط کنترلر می‌لرزد. اما در زندگی واقعی، تمام بدنت می‌لرزد! با این حال، وقتی وارد زمین شدم، آرامش بیشتری داشتم. و آن‌گاه رؤیای دوم خود را که در دفترچه‌ام نوشته بودم به یاد آوردم: زدن یک ضربه‌ی آزاد برای فنرباغچه. تمام عمرم چنین گل‌هایی زده بودم.

مدتی بعد، تیم‌مان یک ضربه‌ی آزاد در خارج از محوطه‌ی جریمه به دست آورد، اما می‌دانستم که آن توپ به خوزه سوسا تعلق دارد، استاد آرژانتینی. با سوسا جر و بحث نمی‌کردند، مگر آنکه دیوانه بودی — و شاید من بودم. در کنار او ایستادم، آماده برای زدن ضربه. فکر می‌کنم او شوکه شده بود. او ترکی بلد نبود و من اسپانیایی نمی‌دانستم، بنابراین به انگلیسی گفتم: «می‌توانم ضربه بزنم؟» سوسا چیزی نگفت. گفتم: «من؟ یا تو؟» سوسا: «…………..» گفتم: «من؟ تو؟» ناگهان تماشاگران هم‌صدا واکنشی نشان دادند: «وووووووووووو»

دوربین ورزشگاه روی چهره‌ام زوم کرده بود. می‌شد از روی لب‌خوانی فهمید که قصد داشتم ضربه را بزنم، و فکر می‌کنم تماشاگران از شجاعتم خوششان آمد. اما سوسا؟ او هنوز مرد میدان بود. او ضربه را زد. و گل نشد. اما آن لحظه و واکنش هواداران همیشه در خاطرم خواهد ماند.

پس از مسابقه، پدر و مادرم را بیرون ورزشگاه ملاقات کردم. مادرم گریه می‌کرد. گفت: «آردا، موفق شدی.» پدرم چیزی نگفت. با نگاهی نافذ به من خیره شده بود، انگار که بخار از گوش‌هایش بلند می‌شد. گفتم: «پدر، خوشحال نیستی؟» گفت: «سوسا… چرا نگذاشت تو بزنی؟» گفتم: «اما پدر…» پاسخ داد: «تو گل می‌زدی. مطمئنم!»

می‌دانید، مردم می‌گویند که هواداران ترک «پرشور» هستند؛ اما این واژه به‌تنهایی کافی نیست. اجازه بدهید داستانی کوتاه برایتان تعریف کنم. روزی یکی از دوستانم که هوادار فنرباغچه است به تماشای دربی مقابل گالاتاسرای رفته بود. او روزانه دارو مصرف می‌کرد، و زمانی که داور یک پنالتی واضح را به نفع ما اعلام نکرد، به دنبال چیزی برای پرتاب گشت: بطری آب، شکلات… هر چیزی. چیزی پیدا نکرد، اما در نهایت بطری دارویی را که در جیبش داشت برداشت. با دقت به آن نگاه کرد. می‌دانست که به آن دارو نیاز دارد، چون با یک بیماری مزمن دست و پنجه نرم می‌کرد. اما نفرتش از گالاتاسرای آن‌قدر شدید بود که در نهایت نتوانست خود را کنترل کند. بطری دارو را به درون زمین پرتاب کرد. آن شب، ساعت‌ها در خیابان‌های استانبول قدم زد تا داروخانه‌ای بیابد. فکر می‌کنم فقط یک ترک می‌تواند این داستان را به‌درستی درک کند.

فنرباغچه بدون گالاتاسرای وجود ندارد. این رقابتی ابدی و در عین حال دوستی‌ای همیشگی است. اما اگر هوادار فنرباغچه باشی، در برابر هر آنچه به گالاتاسرای تعلق دارد، موضع داری. این، بخشی از هویت است. در آن دوران، تنها کاری که باید می‌کردم حفظ آرامش بود. تمام دوستانم به من هشدار می‌دادند که محتاط باشم، چراکه در این مسیر، شرایط می‌تواند به‌سرعت تغییر کند، و حتی یک اشتباه می‌تواند همه‌چیز را نابود کند. پدرم تمام مطالب منتشرشده در روزنامه‌ها را دنبال می‌کرد تا اگر نکته‌ی منفی‌ای گفته شود، آن را بداند.مادرم فقط می‌گفت: «نکته‌ی منفی؟ چطور ممکن است کسی تو را دوست نداشته باشد؟»

او همیشه زمانی که در مسابقات خانگی مردم به سمتش می‌آمدند و از او تشکر می‌کردند، اشک می‌ریخت. البته وقتی گل می‌زدم خوشحال می‌شد، اما اگر کسی بابت تربیت فرزندی خوب از او قدردانی می‌کرد، برایش بسیار باارزش‌تر از زدن صد گل برای فنرباغچه بود.

به یاد داشته باشید، کودکان عزیز: تنها دو چیز در زندگی از فوتبال مهم‌ترند: خدا و خانواده. به‌ویژه مادر 🙂 هرگز تماسی را که در آگوست ۲۰۲۲ دریافت کردم فراموش نمی‌کنم. «آردا… مادرت. مشکلی در قلبش پیش آمده. او همین حالا تحت عمل جراحی اضطراری قرار گرفته است.»

وقتی چنین جمله‌ای را می‌شنوی، فوتبال از ذهنت محو می‌شود. جهان دورت به چرخش می‌افتد. گویی توده‌ای در اعماق شکمت شکل می‌گیرد. پزشکان مجبور شدند یکی از دریچه‌های قلبش را تعویض کنند. در همان زمان که خود را برای جراحی آماده می‌کرد، از روی تخت بیمارستان تماشاگر مسابقه‌ای بود که در آن دو گل به قاسم‌پاشا زدم. یکی از اعضای خانواده‌ام فیلمی از لحظه‌ی شادی من پس از گل و گریه‌ی او برایم فرستاد. زمانی که به رختکن برگشتم، فیلم را باز کردم و از شدت ترس تکان خوردم. آن نوع گریه‌ای بود که گویی هر لحظه‌اش می‌تواند آخرین لحظه باشد.

من هم گریه کردم. واقعاً فکر می‌کردم که او را از دست خواهم داد. روز بعد، به باشگاه اعلام کردم که در مسابقه‌ی بعدی بازی نخواهم کرد. برای نخستین بار در زندگی‌ام، حتی میلی به لمس توپ نداشتم. خوشبختانه، فنرباغچه واکنشی فوق‌العاده نشان داد. به من مرخصی دادند، و رئیس باشگاه، علی کوچ، اطمینان حاصل کرد که بهترین پزشکان در اختیارمان باشند. جراحی با موفقیت انجام شد و مادرم بهبودی یافت.

فارغ از آنچه انجام می‌دهید، خانواده همیشه مهم‌ترین چیز در زندگی است. کمی بیش از دو ماه پس از جراحی، در دیدار مقابل دینامو کیف گلی با ضربه‌ی والی به ثمر رساندم و پس از آن پیراهنم را بالا زدم تا پیامی را نمایش دهم: ANNECİM SENİ ÇOK SEVİYORUM «مادر عزیزم، بی‌نهایت دوستت دارم» (و همیشه خواهم داشت.)

تا آن زمان، سومین رؤیایم نیز تحقق یافته بود: پوشیدن پیراهن شماره‌ی ۱۰ فنرباغچه. هرگز تصور نمی‌کردم این اتفاق رخ دهد، زیرا آن شماره متعلق به مسعود اوزیل بود. او بازیکنی است که بیش از هر کس دیگر از او آموخته‌ام، اما برای مدت سه ماه جرئت نداشتم حتی با او صحبت کنم. بیش از حد خجالتی بودم. او در راهرو از کنارم می‌گذشت و می‌گفت: «سلام، تمرین خوبی داشته باشی.»و من فقط روبه‌رو را نگاه می‌کردم و می‌گفتم: «باشد.» او می‌پرسید: «آردا، حالت خوب است؟» من پاسخ می‌دادم: «بله. خوبم.»

کسانی که اوزیل را نمی‌شناسند، گمان می‌کنند که او شخصیتی سرد دارد، اما در واقع او آغازگر دوستی‌مان بود، چون من نمی‌توانستم چنین کاری انجام دهم. یک بار مرا به اتاقش در محل تمرین دعوت کرد. در آن‌جا یک دستگاه پلی‌استیشن وجود داشت که از آن استفاده نمی‌کرد. احتمالاً متوجه شد که با نگاهی مشتاقانه به آن خیره شده‌ام، چون گفت: «آردا، می‌توانی آن را برداری.» گفتم: «نه، نمی‌توانم.» بیش از حد خجالتی بودم. گفت: «آردا، بگیرش.» او بسیار مهربان بود.

وقتی اوزیل در سال ۲۰۲۲ فنرباغچه را ترک کرد، فکر می‌کردم شماره ۱۰ به یکی از بازیکنان جدید ما خواهد رسید. من ۱۷ سال داشتم، و نمی‌توان از یک پسر ۱۷ ساله انتظار داشت که برای گرفتن شماره ۱۰ درخواست بدهد، همان‌طور که یک پادشاه نمی‌تواند برای تاج التماس کند. اما اعضای هیئت‌مدیره به من گفتند: «آردا، این پیراهن مال توست… اما فقط اگر اعتمادبه‌نفس پوشیدنش را داشته باشی.» تنها یک ثانیه برای فکر کردن نیاز داشتم. «می‌پوشمش.»

وقتی برای اولین‌بار آن پیراهن را پوشیدم… واقعاً نمی‌دانم چطور آن لحظه را توصیف کنم. من فقط جای پای آلکس را دنبال نمی‌کردم؛ بلکه مسئولیت خلاقیت کل تیم و میلیون‌ها هوادار را بر عهده می‌گرفتم. این یک امتیاز بود. یک افتخار. یک رؤیا. آردا گولر، شماره ۱۰ فنرباغچه. این حس تقریباً شبیه بردن یک جام بود. وقتی آن پیراهن را پوشیدم، حس می‌کردم شکست‌ناپذیرم.آن مسئولیت مضاعف باعث شد هر گل برایم اهمیت ویژه‌ای پیدا کند.

دو هفته پس از بازی مقابل دیناموکیف، در حال بالا و پایین کردن اینستاگرام بودم که ناگهان با یک تیتر مواجه شدم: «آردا گولر در فهرست تیم ملی ترکیه» حتی کسی به من نگفته بود. اولین بازی‌مان مقابل اسکاتلند در دیاربکر بود، و وقتی روی نیمکت نشسته بودم، تماشاگران با صدای بلند خواستار ورود من به زمین بودند. آن حمایت برایم بسیار ارزشمند بود. گاهی در فنرباغچه وقتی روی نیمکت می‌نشستم، حتی هواداران تیم‌های حریف هم برای بازی کردنم به مربی‌مان اصرار می‌کردند. چنین چیزی را هرگز ندیده بودم. چه می‌توانستم بگویم؟ فقط: متشکرم.

بعد از آن، همه‌چیز با سرعت پیش رفت. در ماه مارس، دوباره به تیم ملی دعوت شدم. در ماه‌های بعدی، پیشنهادهای نقل و انتقال یکی پس از دیگری از راه رسیدند. اما من نمی‌خواستم چیزی درباره‌شان بدانم، مگر آن‌که واقعاً هیجان‌زده‌ام کنند. تا اینکه در ماه ژوئن، پدرم گفت باید درباره یک پیشنهاد جدید با من صحبت کند. گفتم: «قبلاً گفتم، تا وقتی هیجان‌زده‌ام نکرده، نمی‌خوام چیزی بشنوم…» او گفت: «آردا…» «بله؟» «این رئال مادرید است.»

رئال مادرید… چهارمین رؤیای من. باورنکردنی بود که این‌قدر سریع ممکن شود. در آن تابستان، من و پدرم بارها و بارها درباره اینکه آیا برای رفتن هنوز زود است یا نه، گفت‌وگو کردیم. واقعاً تصمیم سختی بود، چون پیشنهادهای زیادی داشتیم و انتخاب مسیر برایم دشوار بود.

اما بعد، تماس تصویری با آقای کارلو آنچلوتی داشتم. هرگز لحظه‌ای را که شماره‌اش روی صفحه گوشیم آمد و تصویرش در حال بارگذاری بود، فراموش نمی‌کنم… «سلام آردا، حالت چطور است؟» او هم در تعطیلات بود. آن لحظه آن‌قدر فراواقعی بود که به سختی جزئیاتش را به یاد می‌آورم، اما فکر می‌کنم یکی از آن پیراهن‌های هاوایی را پوشیده بود، عینک آفتابی زده بود و شاید حتی سیگار برگ هم داشت.

گفت: «آردا، آینده بزرگی در اینجا خواهی داشت. شاید نه در سال اول، اما به تو فرصت داده خواهد شد. وقتی مودریچ و کروس دیگر پیر شده باشند، تو می‌توانی در خط میانی بازی کنی.» فقط شنیدن نام خودت در کنار مودریچ و کروس، خودش رویایی است. نمی‌توانستم حرفی بزنم. بعد گفت: «آردا، به من قول بده که به مادرید می‌آیی. قول بده، قول بده، قول بده.» گفتم: «حتماً، آقا.» او گفت: «به‌زودی صحبت می‌کنیم. الان واقعاً باید بروم پیش همسرم.» (با خنده) فکر می‌کنم آقای آنچلوتی از وقت اضافه هم گذشته بود. وقتی تماس قطع شد، به پدرم نگاه کردم و با هم به توافق رسیدیم… «اگر قرار است غرق شوی…» «در دریاهای بزرگ غرق شو.»

وقتی به عنوان بازیکن رئال مادرید معرفی می‌شوی، انگار مراسم ازدواج است. قراردادت شش ساله است، اما هدف، همراه ماندن برای یک عمر است. کنار پدر و مادرم نشسته بودم، و وقتی مادرم شروع به گریه کرد، اشک‌هایش را پاک کردم و او را بوسیدم.

ما برای رسیدن به اینجا، از چیزهای زیادی گذشته بودیم، و اکنون رؤیایمان به واقعیت پیوسته بود. من حتی آن‌قدر پول نداشتم که بتوانم در پلی‌استیشن با شخصیت «الکس هانتر» بازی کنم. پس مجبور شدم در دنیای واقعی به او تبدیل شوم.

از همان ابتدا، کارلو آنچلوتی برای من همچون یک پدر بود. اما نکته جالب این بود که همیشه با من شوخی می‌کرد، در حالی که من پسری بودم با چشمانی کاملاً باز، که می‌کوشید بزرگ‌ترین باشگاه جهان را درک کند. نمی‌توانستم تشخیص بدهم چه وقت او واقعاً جدی است.

بدیهی است که من رائول را می‌شناسم. او کاپیتان بود، بهترین گل‌زن. او یک اسطوره زنده است. فردای آن روز، پس از تمرین، شخصی به سمت ما آمد. آنچلوتی گفت: «آردا، این رائول است.» اما نکته اینجاست: وقتی برای اولین بار یکی از این اسطوره‌ها را از نزدیک می‌بینی، اصلاً واقعی به نظر نمی‌رسد. انگار ساختگی است. من آن‌قدر جوان هستم که هرگز بازی رائول را در رئال مادرید از نزدیک ندیده‌ام. فقط در یوتیوب تماشایش کرده‌ام.

آنچلوتی لبخند زد، و من با خودم فکر کردم: نه، باز هم دارد با من شوخی می‌کند. گفتم: «لطفاً، آقا. متأسفم، اما این رائول نیست.» انتظار داشتم آنچلوتی بخندد و چیزی بگوید مثل «آفرین، خوب گرفتی»، اما با نگاهی جدی و بی‌احساس گفت: «منظورت چیست که او رائول نیست؟» سپس رائول به من نگاه کرد و گفت: «من رائول گونزالس هستم. خوشوقتم.» گفتم: «نه، نیستی. بی‌خیال.» آن‌ها نمی‌توانستند آن‌چه می‌شنیدند را باور کنند. این مکالمه چند دقیقه‌ای ادامه داشت تا این‌که آنچلوتی تونی کروس را صدا کرد. گفت: «تونی، این رائول است؟» «چی؟ البته که رائول است.» من هنوز باور نداشتم. فکر می‌کردم همه‌اش یک شوخی بزرگ است. نمی‌خواستم گول بخورم. بعد مودریچ را صدا زد.«لوکا، این رائول است؟» «مسلماً رائول است.»

حالا واقعاً نگران شده بودم. حتی رائول هم به من نگاه می‌کرد انگار که بگوید: «بدیهی است که من رائول هستم.» شروع کردند به نشان دادن عکس‌های رائول روی گوشی‌هایشان. در نهایت تسلیم شدم و گفتم: «باشد ، متأسفم. واقعاً شما رائول هستید. از آشنایی با شما خوشوقتم، آقا.» همه به پسرک ترک‌تبار می‌خندیدند. حتی آقای آنچلوتی. وقتی به خانه رفتم و برای خانواده‌ام تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده، به من نگاه کردند و گفتند: «آردا… تو واقعاً ساده‌ای.» این اتفاق در نخستین هفته‌ام در رئال مادرید رخ داد.

شروع جالبی بود، آردا. وقتی وارد شدم، متوجه شدم که داوید آلابا و آنتونیو رودیگر تا حدی ترکی صحبت می‌کنند. آن‌ها با مهاجران ترک در برلین و وین بزرگ شده‌اند، و آلابا هوادار پرشور گالاتاسرای است. تیبو کورتوا نیز سابقه هم‌بازی بودن با آردا توران را دارد، بنابراین او هم چند واژه ترکی بلد است ؛ البته واژه‌های بد!

اما نکته عجیب این بود که همان‌طور که می‌دانید، در ترکیه ما با بزرگ‌ترها با احترام صحبت می‌کنیم. می‌گوییم «آبی» که به معنای «برادر بزرگ‌تر» است. این احترام در فرهنگ ما نهادینه شده. نمی‌توانستم به مودریچ فقط بگویم «لوکا». او می‌تواند پدر من باشد، می‌دانید؟ پس گفتم: «سلام، لوکا آبی.» خب… آلابا و رودیگر فکر کردند این واژه برای همه استفاده می‌شود؛ حتی برای من. شروع کردند به گفتن: «صبح بخیر، آبی.» این لقب ماندگار شد، و حالا دیگر برای تغییرش خیلی دیر است. من رسماً شده‌ام «آردا آبی»، جوان‌ترین برادر بزرگ‌تر رختکن!

معمولاً وقتی بازیکنی حس می‌کند واقعاً به باشگاه جدیدش تعلق پیدا کرده، لحظه‌ای است که گل بزرگی می‌زند یا پاس تعیین‌کننده‌ای می‌دهد. اما برای من، آن لحظه وقتی بود که در یکی از بازی‌ها، تیم‌مان پشت محوطه جریمه ضربه ایستگاهی به‌دست آورد و من روی نیمکت بودم. مودریچ رو به من کرد و گفت: «آردا، این ضربه برای تو عالی است.»

چنین لحظاتی کوچک، اما بسیار معنادار هستند. در بازی دیگری، نیمه اول عقب بودیم، و مودریچ به من گفت: «آماده باش، باید وارد زمین شوی.» این اسطوره، که یکی از بهترین هافبک‌های تاریخ فوتبال است، اکنون به من اعتماد کرده بود تا بازی را تغییر دهم. عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفتم.

می‌دانم که مردم ترکیه می‌خواهند من در هر بازی برای رئال مادرید به میدان بروم. خودم نیز چنین آرزویی دارم، اما می‌دانم که باید صبور باشم. وقتی آنچلوتی می‌گوید که می‌توانم یکی از بهترین هافبک‌های جهان شوم، این نشان می‌دهد که باشگاه برای آینده‌ام برنامه دارد.

اما نشستن روی نیمکت کار آسانی نیست. وقتی قهرمان لیگ قهرمانان اروپا شدیم، در حقیقت احساس نمی‌کردم که لیاقت بالا بردن جام را دارم، زیرا سهم چندانی در میدان نداشتم. به همین دلیل بود که هنگام صحبت در میدان سیبلس، وقتی آنچلوتی میکروفن را به من داد، بسیار خجالتی بودم. در واقع اصلاً قصد نداشتم به بالای اتوبوس بروم، زیرا واقعاً خسته بودم. به یاد دارم که دو نفر از دوستانم برایم پیام فرستادند: «کجایی؟ نمی‌توانیم تو را ببینیم.»

من در طبقه پایین مشغول صحبت با تونی کروس و لوکا مودریچ بودم، و مودریچ از من می‌پرسید که آیا مورینیو قرار است به فنرباغچه بیاید یا نه. دوستانم می‌گفتند: «دیوانه شدی؟ تو همین حالا قهرمان لیگ قهرمانان شدی! برو بالا و جشن بگیر!» من ذاتاً این‌گونه هستم. برایم کافی نیست که صرفاً یک عنوان را کسب کنم. باید احساس کنم که آن را با شایستگی به دست آورده‌ام.

به همین دلیل، رقابت‌های یورو برایم حس متفاوتی داشت. وقتی مقابل گرجستان گل زدم، تلفن همراهم منفجر شد. موجی از لایک ها ، دنبال‌کننده‌ها، پیام‌ها و تبریک‌ها به راه افتاد. دیوانه‌وار بود.

پیش از بازی با پرتغال، کمی عصبی بودم. امیدوار بودم کریستیانو رونالدو پس از بازی با من صحبت کند، چون احترام زیادی برای او قائلم. اما همان روز بازی، روزنامه مارکا صفحه اول خود را با این تیتر منتشر کرد: «گولر، به مصاف کریستیانو می‌رود» اوه، نه… حقیقت این است که برایم افتخار بزرگی بود که در کنار کریستیانو در یک زمین بازی کنم. آیا مستند «آخرین رقص» را دیده‌اید؟ کریستیانو مانند مایکل جردن است. تیترهایی از این دست برای او حکم انگیزه مضاعف دارد. پرتغال ۳–۰ پیروز شد و کریستیانو پس از بازی با هیچ‌کس صحبت نکرد.

چند روز بعد، من خودم دقیقاً آن احساس را درک کردم، چون در مسیر حرکت به سمت ورزشگاه، در اتوبوس تیم، ویدیویی دیدم از گروهی از هواداران اتریش. آن‌ها می‌گفتند: «آردا گولر لعنتی کی است؟»شوکه شدم. چرا کسی باید چنین چیزی درباره من بگوید؟

اما بعد به یاد آوردم زمانی را که آقای ژرژ ژسوس برای هفته‌ها مرا از ترکیب فنرباغچه کنار گذاشته بود. یک روز برای تمرین ضربات ایستگاهی، دو تیم تشکیل داد، و من در هیچ‌کدام نبودم. تنها کنار زمین ایستاده بودم و کرنر می‌زدم. باران شدید می‌بارید، و وقتی به خانه برگشتم، به‌شدت گریه کردم. با خودم عهد بستم که هرگز دوباره چنین احساسی نداشته باشم.

مردم مرا به‌عنوان بازیکنی خلاق می‌شناسند، اما من در عین حال جنگنده نیز هستم. اگر مرا روی نیمکت بنشانید، سخت‌تر تلاش خواهم کرد. اگر علیه من بدگویی کنید، شما را در میدان پاسخ خواهم داد. وقتی آن ویدیوی هواداران اتریش را دیدم، وارد حالت «مایکل جردن» شدم. در طول بازی، آن‌ها مدام درباره‌ام شعار می‌دادند. لیوان‌های آبجو به سمتم پرتاب می‌کردند. عالی بود. وقتی پاس گل دوم تیم‌مان را دادم، رو به هواداران اتریش برگشتم انگار که بگویم “سپاسگزارم” فکر می‌کنم آن را شخصی برداشت کردم.

زمانی که در مرحله یک‌هشتم نهایی حذف شدیم، با خود اندیشیدم که آیا مردم کشورم از ما روی برمی‌گردانند یا خیر؛ اما آنان دیده بودند که تا چه اندازه برای کشورمان جنگیده‌ایم. در ترکیه، شخصیت و منش از هر چیز مهم‌تر است. رودیگر به من گفت که شور و خشمم را دیده است. وقتی رودیگر از خشم سخن می‌گوید، منظورش بار معنایی مثبت آن است. من همیشه به هم‌تیمی‌هایم در میدان دستور می‌دهم، حتی وقتی نوجوانی در فنرباغچه بودم. نمی‌توانم خودداری کنم. اگر سکوت کنم، عملکردم افت می‌کند. می‌خواهم رهبر باشم، می‌خواهم همیشه ضربات کرنر و ایستگاهی را بزنم. کافی است از آقای سوسا بپرسید.

بازی کردن برای رئال مادرید، در حقیقت آسان است. می‌دانید که مودریچ حرکت شما را پیدا خواهد کرد. وینیسیوس حتی بدترین پاس‌ها را هم عالی جلوه می‌دهد. بخش دشوار، یادگیری زبان اسپانیایی، سازگاری با فرهنگ و حفظ تواضع است. بنابراین خوب است که خانواده‌ام هر ماه یک‌بار به دیدنم می‌آیند و مادرم هنوز هم به من یادآوری می‌کند که باید اتاقم را مرتب نگه دارم. او همیشه می‌گوید اگر فوتبالیست نمی‌شدی، واقعاً کارمان سخت می‌شد.

خوشبختانه، حالا دیگر  یخچال خانه همیشه پر است.  از زمانی که آنکارا را ترک کرده‌ام، نام تمام کسانی را که در رسیدن به اینجا به من کمک کرده‌اند، یادداشت می‌کنم. تعدادشان از بیست نفر گذشته است. مادرم، پدرم، خواهرم، دوستانم، مربیانم، رؤسای باشگاه‌ها، معلم ورزشم محمود، پزشکانی که جان مادرم را نجات دادند…

مهم نیست که چه کسی هستید، هیچ‌کس به‌تنهایی نمی‌تواند به موفقیت برسد. اوایل امسال بیست‌ساله شدم. رؤیاهای بسیاری هنوز در دفترچه‌ام نوشته شده‌اند. می‌خواهم به بازیکنی مهم در رئال مادرید تبدیل شوم. می‌خواهم آن عنوان لیگ قهرمانان را با شایستگی به دست آورم. همچنین آرزو دارم روزی شماره ۱۰ این باشگاه را بر تن کنم.

اما بیش از همه، می‌خواهم راه را برای نسل جدیدی از بازیکنان ترک باز کنم. می‌دانم که امید بزرگ فوتبال ترکیه هستم، اما نمی‌خواهم تنها باشم. می‌خواهم این در را برای دیگران نیز بگشایم.و این یعنی شما، کسانی که در حال خواندن این نامه‌اید.

هر بار که به خانه بازمی‌گردم و شادی مردم را از دیدنم می‌بینم، بسیار احساساتی می‌شوم. ترانه‌ها هنوز در گوشم طنین‌اندازند. عشق شما را از مادرید حس می‌کنم. ویدیویی از زلزله سال ۲۰۲۳ وجود دارد که هنوز هم با دیدنش لرزه بر اندامم می‌افتد. این ویدیو زمانی ضبط شده که من هنوز زیاد برای فنرباغچه بازی نمی‌کردم. شاید آن را دیده باشید. دو نفر از اعضای تیم امداد کنار پسر کوچکی هستند که به‌تازگی از زیر آوار نجات یافته است. پسرک به پشت خوابیده، بدنش با پارچه پوشانده شده، و فقط سرش بیرون است. صدای آژیرها به گوش می‌رسد. این کودک نزدیک به پنج روز زیر آوار سیمانی مانده و گمان کرده بود که خواهد مرد. اما برای من پیامی دارد.

برای من! درست در آن لحظه! هرگز این کلمات را فراموش نخواهم کرد: «آردا گولر آبی، خیلی دوستت دارم، فنرباغچه را نجات بده، آبی، لطفاً به مربی بگو که اجازه دهد بازی کنی» سپس یکی از آن دو قهرمان می‌گوید:«او تسلیم نشد، و تو هم نباید تسلیم شوی.»

وقتی این جمله را می‌شنوم، چطور می‌توانم تسلیم شوم؟ پس خطاب به هر کودکی در ترکیه که یک پلی‌استیشن و یک رؤیا دارد:توپ را بردار و به خیابان برو. احساس خواهی کرد که مالک جهان هستی.

با احترام،
— آردا